شوخى نابجا
استاد حسینعلی راشد(ره) میگوید: دکتر ضیاءالاطباء میگفت:
تابستان بود و من در حیاط بیرونی روی نیمکت نشسته بودم و بیماران مرد و زن همگی جمع بودند. در این اثنا، حاج آخوند ملاعباس تربتی آمدند و دختر کوچکشان را که مریض بود، زیر عبا در بغل گرفته بودند و دورتر از همه در کنار نیمکتی نشستند. تعارف کردم که حاج آخوند جلو بیایند و بچه را ببینم و معطل نشوند. ایشان قبول نکردند و گفتند: «این بیماران پیش از من آمدهاند و من در نوبت خودم میآیم».
مشغول معاینه بیماران گشتم. یکی از آن بیماران زنی بود یزدی و چون گفتم نسخه سابق کو؟ گفت: نسخه را خوردم! گفتم: کاغذ را جوشاندی و خوردی؟ گفت: بلی. گفتم: حیف نان منی یک قِران، که شوهرت به تو میدهد. زنان دیگر خندیدند و من برای او مجدداً نسخهای نوشتم و به او فهماندم که دارویش را از عطاری بگیرد و بخورد، نه خود نسخه را! تا آنکه بیماران همگی راه افتادند و در آخر همه، مرحوم حاج آخوند آمدند و بچه را دیدم و نسخهای نوشتم. مقداری در حق من دعا کردند و پس از آن گفتند: «میخواستم خدمت شما عرض کنم که آن کلمهای که به آن زن گفتید و زنهای دیگر به او خندیدند، آن زن در میان بقیه شرمسار شد و خوب نبود». ناگهان مانند کسی که از خواب بیدار گردد، به خود آمدم و متوجه شدم که چه بسیار از این شوخیها که میکنیم و متلکها که میگوییم و به خیال خودمان خوشمزگی میکنیم و توجه نداریم که در روح طرف چه اثری دارد.
↩️زبان؛ بایدها و نبایدها، جمعی از نویسندگان، ص ۷۲